|
شعر شعر و ادب
| ||
|
دختری خرد شکایت سر کرد که مرا حادثه بی مادر کرد دیگری آمد و در خانه نشست صحبت از رسم و ره دیگر کرد موزه سرخ مرا دور فکند جامه مادر من در بر کرد یاره وطوق زر من بفروخت خود گلوبند زسیم و زر کرد سَوخت انگشت من از آتش و آب او به انگشت خود انگشتر،کرد دختر خویش به مکتب بسپرد نام من کودن و بی شعر ، کرد به سخن گفتن من خرده گرفت روز وشب در دل من نشتر کرد هرچه من خسته و کاهیده شدم او جفا و ستم افزون تر کرد اشک خونین مرا دیده، همی خنده ها با پسر و دختر ، کرد هر دو را دوش به مهمانی برد، هردو را غرق زر و زیور کرد آن گلوبند گهر را چون دید دیده در دامن من گوهر کرد نزد من دخته خود را بوسید بوس اش کار دوصد خنجر کرد عیب من گفت همی نزد پدر عیبجویش مرا مظطر کرد همه ناراستی و تهمت بود هر گواهی که در این محضر بود هرکه بد کرد بداندیش سپهر کار او از همه کس بهتر کرد تا نبیند پدرم روی مرا دست من بگرفت وبه کوی اندرکرد شب به جاروب و رفویم بگماشت روزم آواره بام و در کرد پدر از درد من آگاه نشد هرچه او گفت زمن باور کرد چرخ را عادت دیرین این بود که به افتاده، نظر، کمتر کرد مادرم مرد و مرا دریم وهر چو یکی کشتی بی لنگر کرد آسمان حر من امید مرا زیکی صاعقه خاکستر کرد چه حکایت کنم از ساقی بخت که چه خونابه درین ساغر کرد مادرم بال وپرم بود و شکست مرغ پرواز ببال و پر کرد من سیه روز نبودم زازل هرچه این فلک اخضر کرد [ یکشنبه سیزدهم شهریور ۱۳۹۰ ] [ 16:58 ] [ علی ]
|
||
| href="http://www.weblogskin.com"target="_blank"> Weblog Themes By : weblog skin ] | ||