|
شعر شعر و ادب
| ||
|
نه، نمیتوانم فرامشت کنم زخم های من، بی حضور تو از تسکین سرباز می زنند بال های من تکه تکه فرو می ریزند بره های مسیح را می بینم که به دنبالم می دوند و نشان فلوت تو را می پرسند نه، نمی توانم فرامشت کنم خیابان ها بی حضور تو راه های آشکار جهنم اند تو پرنده یی معصومی که راهش را در باغ حیاط زندانی گم کرده است تک صورتی ازلی، بر رخسار تمام پیامبرانی باد تشنه ی تابستانی که گندم زاران رسیده در قدوم تو خم میشوند آشیانهی رودی از برف که از قله های بهار فرو می ریزد نه نمی توانم نمیخواهم که فراموشت کنم. تپه های خشکیده از پله های تو بالا میآیند تا به بوی نفس های تو درمان شوند و به کوهستان بازگردند ماه هزار ساله دست نوشته ی آخرش را برای تو می فرستد تا تصحیحش کنی. نه، نمی توانم فراموشت کنم قزل آلایی عصیانگری که به چشمه ی خود باز می رود خونین شده در رودها که به جانب دریا روان است.
[ پنجشنبه هفدهم آذر ۱۳۹۰ ] [ 17:51 ] [ علی ]
|
||
| href="http://www.weblogskin.com"target="_blank"> Weblog Themes By : weblog skin ] | ||