|
شعر شعر و ادب
| ||
روزی به پیر میکـده گفتم که عمر چیست؟پلـکی به روی هم زد و گفتـا جهان گذشتگفتم که مــرگ فــــرصــت دیـــدار میــدهـدگفت این عروس از بر صدها جوان گذشتگفتم که عشق چیست تهی کرد جـام و گفتبرهر کسی به شیوه ای این داستان گذشتدیـشـب بـیـــاد گفتــه استــادم ایـن دو بیـتاز نــوک خامه بــود ولـی بـر زبان گذشتکافسانــه حیـــات دو روزی نــبــود بیــشآن هـــم کلیـم با تـــو بگــویم چنـان گذشتیک روز صرف بستن دل شد به این و آنروز دگـر بـه کندن دل زیـــن و آن گذشت [ جمعه بیست و نهم بهمن ۱۳۸۹ ] [ 20:9 ] [ علی ]
|
||
| href="http://www.weblogskin.com"target="_blank"> Weblog Themes By : weblog skin ] | ||